بدون عنوان
عمو نوروز يكی بود، يكی نبود. پير مردی بود به نام عمو نوروز كه هر سال روز اول بهار با كلاه نمدی، زلف و ريش حنا بسته، كمرچين قدك آبي، شال خليل خانی، شلوار قصب و گيوه تخت نازك از كوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر. بيرون از دروازه شهر پيرزنی زندگی می كرد كه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا مي شد، جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكانی و آب و جاروی حياط، خودش را حسابی تر و تميز می كرد. به سر و دست و پايش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش می كرد. يل ترمه و تنبان قرمز و شليته پرچين می پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش می زد و فرشش ر...