سوگلسوگل، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سوگل

بدون عنوان

  عمرم پنجشنبه وقتي بابا مسعود رسيد با ماماني رفتيم سيرجان.دو روز تعطيل رو اونجا بوديم و تو هم تا ميتونستي شيطنت كردي.مامان جان چطور اين همه انرژي داري؟!امروز عصر وقتي برگشتيم كرمان انگار زياد خوشحال نبودي چون تو دوست داري دورو برت شغول باشه.واسه همينم امروز كه از سركار برگشتم ديدم مامانيتو خيلي اذيت كرده بودي.وروجك بلا!!!راستي از فردا قرار شده روز در ميون يكم زرده تخم مرغ آپزم بخوري.نوش جونت.   ...
17 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

  عمو نوروز يكی بود، يكی نبود. پير مردی بود به نام عمو نوروز كه هر سال روز اول بهار با كلاه نمدی، زلف و ريش حنا بسته، كمرچين قدك آبي، شال خليل خانی، شلوار قصب و گيوه تخت نازك از كوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر. بيرون از دروازه شهر پيرزنی زندگی می كرد كه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا مي شد، جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكانی و آب و جاروی حياط، خودش را حسابی تر و تميز می كرد. به سر و دست و پايش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش می كرد. يل ترمه و تنبان قرمز و شليته پرچين می پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش می زد و فرشش ر...
15 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

سیاره سرد   هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره كوچكی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریك و سرد بود،بخاطر اینكه خیلی از خورشید دور بود و یك سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود .     در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می كردند آنها برای اینكه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می كردند .                یك روز اتفاق عجیبی افتاد. یكی از این موجودات عجیب كه اسمش نیلا بود، باطری چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ...
15 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

گربه ی تنها   در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم . دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال ش...
15 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

  عزيز دلم امروز بردمت پيش آقا دكتر.آخه الان 3 ماهه كه واسه شير خوردنت مامانو اذيت مي كني.حتما بايد تو خواب شير بخوري و موقعي كه بيداري شير نمي خوري.آخه چرا دخترم؟! قرار شد شير خشك بخوري اما تا اولين بار خواستيم بهت شير خشك بديم قيافتو يه جوري كردي كه انگار حالت داره بهم مي خوره.البه واقعا هم بد مزه بود.اينم از دكتر رفتنمون!خودت بگو مامان چه كار كنه؟ ...
14 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل می باشد