سوگلسوگل، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

سوگل

کلاغ های دوست داشتنی

این کلاغارو که می بینید اشتباها اینجا نیومدن. اینارو ولنتاین سال 86 خریدیم و تا همین چند روز پیش لونشون رو در اتاقمون بود.تا اینکه به خاطر محبت زیادی سوگل جون مجبور شدیم نجاتشون بدیم و گذاشتیمشون داخل کمد! سوگل اینقدر این کلاغارو دوست داره که حتی سعی می کنه صداشونو در بیاره و یه وقتایی می گه قا قا و موقعی که می گیم کلاغا کجان بلافاصله در اتاقو نگاه می کنه.   ...
24 خرداد 1390

رورووك

سلام سلام سوگل مامان از ديشب ياد گرفته به راحتي با رورووك راه بره در واقع راه كه چه عرض كنم مي دوه! اولش يواش يواش قدم بر ميداشت اما بعدش... و از ترس اینکه مبادا دهنتو با اسباب بازی های روش زخمی کنی اونارو  دراوردم.   ...
23 خرداد 1390

نماز ماماني

  نفسم وقتي ماماني نماز مي خونه تو هم كنار ماماني مي شيني و تماشا مي كني.البته نه آروم!كتاب دعا و تسبيح و جانماز رو بر ميداري مي كني دهنت،واسه همين تسبيح ماماني بايد هميشه شسته و تميز باشه.آخرشم ماماني بايد مهرشو دستش بگيره تا لااقل اونو نخوري.بعدشم روسري ماماني رو سرت كردي.شدي مثله ننه نقلي كه من دلم مي خواست لپاتو بخورم ولي حيف كه نمي شه.        چند روز پيش ماماني داشت قرآن مي خوند تو هم مثله  يه دختر عزيز نشسته بودي تو بغلش و تمام مدت ساكت و بدون ورجه وورجه بودي و گوش مي دادي.كي بشه خودت بتوني قرآن بخوني كوچولوي من! ...
23 خرداد 1390

مهربانترين

مهربانتر از بابا مهربانتر از مادر مهربانتر از آبي با تمام ماهي ها   مهربانتر از گلها با دو بال پروانه مهربانتر از ابري با گياه و با دانه   مهربانتر از خورشيد با گل و زميني تو تو خدا،خدا هستي مهربانتريني تو شاعر : افسانه شعبان نژاد ...
23 خرداد 1390

پدربزرگ مادربزرگ

پدربزرگ خوبم هميشه مهربونه وقتيكه پيشم باشه برام كتاب مي خونه   مادربزرگ نازم خيلي برام عزيزه هرچي غذا مي پزه خوشمزه و لذيذه   وقتي با اونها باشم غصه و غم ندارم دنيا برام قشنگه هيچ چيزي كم ندارم    شاعر:جواد محقق ...
23 خرداد 1390

كالسكه سواري

به قول بابات قلبكم! دختر مامان عاشقه اينه كه بره بيرون.مدت سه هفته اي كه بابايي پيشمون بود هر روز غروب دلبرو مي ذاشت تو كالسكه و مي بردش بيرون.دفعه اول اينكار براش آشنا نبود اما از اون به بعد تا ميديد بابا مسعود داره كالسكشو مي بره كلي سرو صدا مي كرد چون فكر مي كرد قرار نيست اونو ببرن.البته موش كوچولوشم با خودش مي برد. خلاصه اينكه خيلي شيطون بلايي. ...
23 خرداد 1390

سوگل مامان سماخوده!

سلام ني ني ها! ما یه چند روزی نبودیم،رفته بودیم زاهدان پیش مامانیه سوگل(مامان خودم) .اما سوگل و بابا مسعودش مريض بودن.خدارو شكر امروز بهترن.الان كه برگشتيم كرمان اون يكي مامانيه سوگل(مامان بابا مسعود)توراهن كه بيان اينجا پيش دخترم.وقتي فكرشو مي كنم اگه قرار بود بري مهد كودك چقدر سخت بود و تو اون شرايط من ديگه سر كار نمي رفتم. در هر حال الان خيلي خوبه چون حتي بچه هايي كه تو شهر پدر بزرگ مادر بزرگشون زندگي مي كنن صبح زود بايد از خواب بيدار شن تا برن اونجا،اما عزيز مامان راحت مي خوابي و اذيت نميشي.   خيلي مرسي ماماني ها و بابايي هاي سوگل      ...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

دلبرم امروز از ساعت 3.5 عصر به راحتی میتونی به اصطلاح بخزی و این طرف و اون طرف بری.همون موقع که منو بابايي دیدم میتونی این کارو راحت انجام بدی با بابا مسعود و مامانی هات تماس گرفتم و اونا هم کلی خوشحال شدن.قبل از اينم مي تونستي اين كارو انجام بدي اما امروز كار ما شده بود اينكه مواظب باشيم دورو بر چيزايي كه واست خطرناكه نري.تا الان که 11:30 شبه حسابی شیطونی کردی و هنوزم بیداری.  ميدوني عزيزم تا الان خيلي كاراس كه ميتوني انجام بدي و حتي بعضي هاشونو خيلي زودتر از زماني كه بايد! مثلا وقتي سه روزه بودي مي تونستي گردنتو چند لحظه بالا بگيري كه اين واسه هركي ميديدت جالب بود و خيلي...
8 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل می باشد