سوگلسوگل، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

سوگل

رورووك

سلام سلام سوگل مامان از ديشب ياد گرفته به راحتي با رورووك راه بره در واقع راه كه چه عرض كنم مي دوه! اولش يواش يواش قدم بر ميداشت اما بعدش... و از ترس اینکه مبادا دهنتو با اسباب بازی های روش زخمی کنی اونارو  دراوردم.   ...
23 خرداد 1390

نماز ماماني

  نفسم وقتي ماماني نماز مي خونه تو هم كنار ماماني مي شيني و تماشا مي كني.البته نه آروم!كتاب دعا و تسبيح و جانماز رو بر ميداري مي كني دهنت،واسه همين تسبيح ماماني بايد هميشه شسته و تميز باشه.آخرشم ماماني بايد مهرشو دستش بگيره تا لااقل اونو نخوري.بعدشم روسري ماماني رو سرت كردي.شدي مثله ننه نقلي كه من دلم مي خواست لپاتو بخورم ولي حيف كه نمي شه.        چند روز پيش ماماني داشت قرآن مي خوند تو هم مثله  يه دختر عزيز نشسته بودي تو بغلش و تمام مدت ساكت و بدون ورجه وورجه بودي و گوش مي دادي.كي بشه خودت بتوني قرآن بخوني كوچولوي من! ...
23 خرداد 1390

كالسكه سواري

به قول بابات قلبكم! دختر مامان عاشقه اينه كه بره بيرون.مدت سه هفته اي كه بابايي پيشمون بود هر روز غروب دلبرو مي ذاشت تو كالسكه و مي بردش بيرون.دفعه اول اينكار براش آشنا نبود اما از اون به بعد تا ميديد بابا مسعود داره كالسكشو مي بره كلي سرو صدا مي كرد چون فكر مي كرد قرار نيست اونو ببرن.البته موش كوچولوشم با خودش مي برد. خلاصه اينكه خيلي شيطون بلايي. ...
23 خرداد 1390

سوگل مامان سماخوده!

سلام ني ني ها! ما یه چند روزی نبودیم،رفته بودیم زاهدان پیش مامانیه سوگل(مامان خودم) .اما سوگل و بابا مسعودش مريض بودن.خدارو شكر امروز بهترن.الان كه برگشتيم كرمان اون يكي مامانيه سوگل(مامان بابا مسعود)توراهن كه بيان اينجا پيش دخترم.وقتي فكرشو مي كنم اگه قرار بود بري مهد كودك چقدر سخت بود و تو اون شرايط من ديگه سر كار نمي رفتم. در هر حال الان خيلي خوبه چون حتي بچه هايي كه تو شهر پدر بزرگ مادر بزرگشون زندگي مي كنن صبح زود بايد از خواب بيدار شن تا برن اونجا،اما عزيز مامان راحت مي خوابي و اذيت نميشي.   خيلي مرسي ماماني ها و بابايي هاي سوگل      ...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

دلبرم امروز از ساعت 3.5 عصر به راحتی میتونی به اصطلاح بخزی و این طرف و اون طرف بری.همون موقع که منو بابايي دیدم میتونی این کارو راحت انجام بدی با بابا مسعود و مامانی هات تماس گرفتم و اونا هم کلی خوشحال شدن.قبل از اينم مي تونستي اين كارو انجام بدي اما امروز كار ما شده بود اينكه مواظب باشيم دورو بر چيزايي كه واست خطرناكه نري.تا الان که 11:30 شبه حسابی شیطونی کردی و هنوزم بیداری.  ميدوني عزيزم تا الان خيلي كاراس كه ميتوني انجام بدي و حتي بعضي هاشونو خيلي زودتر از زماني كه بايد! مثلا وقتي سه روزه بودي مي تونستي گردنتو چند لحظه بالا بگيري كه اين واسه هركي ميديدت جالب بود و خيلي...
8 خرداد 1390

مامان جونم دوست دارم يه عالمه

  امروز روز مادر روز زن روز ... هميشه وقتي نگراني و يه وقتايي غصه مامانمو واسه خودم و برادرام مي ديدم تعجب مي كردم و نمي تونستم متوجه بشم چرا اينقدر به يه سري موارد فكر ميكنه و واسشون اينقدر مهمه! اما سال گذشته كه سوگل همرام بود و هنوز به دنيا نيامده بود يه كم از احساس مامانمو درك كردم و امسال خيلي بيشتر،ولي مطمئنم هنوز مثله مامانم نيستم و بايد سوگل همسن الان من بشه تا من مثله مامانم باشم .     از ته دلم با همه وجودم از خدا مي خوام به قول خودتون عمر باعزت والبته طولاني داشته باشين ، سالم و تندرست و شاد باشين و اينكه بدونين با اينكه الان خودم يه كوچولوي ناز دارم ولي كلي از دلخوشي و دلگرمي من تو...
3 خرداد 1390

روز مادر

    خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است . . . مادرم دوستت دارم ، روزت مبارک       ... مادرم به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت   دوستت دارم ...
2 خرداد 1390

بدون عنوان

  عمرم پنجشنبه وقتي بابا مسعود رسيد با ماماني رفتيم سيرجان.دو روز تعطيل رو اونجا بوديم و تو هم تا ميتونستي شيطنت كردي.مامان جان چطور اين همه انرژي داري؟!امروز عصر وقتي برگشتيم كرمان انگار زياد خوشحال نبودي چون تو دوست داري دورو برت شغول باشه.واسه همينم امروز كه از سركار برگشتم ديدم مامانيتو خيلي اذيت كرده بودي.وروجك بلا!!!راستي از فردا قرار شده روز در ميون يكم زرده تخم مرغ آپزم بخوري.نوش جونت.   ...
17 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل می باشد