سوگلسوگل، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

سوگل

یلدای 90

سلام همدم مامان  دایی محمد،شب یلدا ،به خاطر کلاس های دانشگاه نمی تونست پیشمون باشه ، به پیشنهاد بابا مسعود شب قبل از یلدا (سه شنبه شب)هم یلدا داشتیم و این اولین سالی بود که دو تا یلدا داشتیم.واسه شب یلدا هم وقتی رسیدیم سیرجان مامانی و بابایی و عمه مریمت یک ساعتی بود که از یزد رسیده بودن(آخه مامانی یزدیه و رفته بودن دیدن برادرها و خواهرشون).خلاصه شب یلدا خونه عمه مریم بودیم و خیلی خوب بود مخصوصا که تو حسابی واسمون رقصیدی عسلم! و اما دختر مامان وقتی می خواد یه سری شیطنت هایی بکنه که خطرناکه و من و یا پدرش بهش اخم می کنیم اونم به ما اخم می کنه و اگر اخمش بی نتیجه باشه شروع می کنه به لوس بازی و خنده ا...
7 دی 1390

دونه برنج دندون سوگل- 6، 5

سلام سلام تقریبا یک ماهه که پست جدید نذاشته بودم.(به دلیل کمبود وقت) تو این مدت مونس مامان کارها و کلمات جدید یاد گرفتی و البته شیطنت های بسیار زیاد و متنوع و خیلی مامانتو خسته می کنی. روز قبل از تاسوعا با هم رفتیم خونه دوستمون واسه زیارت عاشورا و با وجود هشت 9 تا کوچولوی دیگه که از تو بزرگتر بودن دیدم تو از همشون شیطون تری فقط تنها خوبیت این بود که خونشون بهم نمی ریختی و دست به وسایل خونه نمی زدی! هفته گذشته بعد از اینکه بابا مسعود کلی تلاش کرده بود تونسته بود چند روزی مرخصی بگیره و همراه دایی محمد رفتیم مشهد پیش مامانی و بابایی و بعد از 5/2 ماه دیدیمشون(چه کار میشه کرد عزیزم کار بابات این طوریه ...
27 آذر 1390

واکسن یک سالگی و ...

سلام مونسم هفته پیش که واسه جشن تولدت رفته بودیم سیرجان،من و تو اونجا موندیم و صبح شنبه با مامانی و عمه مریم رفتیم که واکسن یک سالگی تو و چهار ماهگی بیتا رو بزنیم.واکسن بیتا رو که همونجا زدن ولی من و مامانی به خاطر واکسن تو مجبور شدیم بریم یه درمانگاه دیگه. خلاصش  اینکه واکسن سختی نبود و فقط یه جیغ کوچولو زدی. و اما اینکه دلبرم وقتی من یا بابات داریم نماز می خونیم تو هم سرتو میاری پایین به سمت مهر و دهنتو باز و بسته می کنی و آهسته یه چیزایی با خودت می گی و مثله فرشته ای و دلم می خواد تو این لحظه یه عالمه ببوسمت.  یاد گرفتی به دایی بگی دای،تلفن ت،بدش بش،بریم...
21 آبان 1390

تولدت مبارک عسل زندگی

    قلب مامان چند شب پیش با بابا مسعودت راجع به این یک سال که تو هدیه آسمونی رو داریم صحبت می کردیم و واقعا باورمون نمی شد که چقدر زود این مدت گذشت.تو این یک سال تو خیلی تغییر کردی و حتی موقعی که عکس و فیلم های سه چهار ماهگیتو نگاه می کنم دلم واسه اون وقت هاتم تنگ می شه. فقط می شه گفت خیلی دوست داریم و همه سعیمونو می کنیم که بهت یاد بدیم خوب زندگی کنی و همون طور که حتی قبل از داشتنت همیشه از خدا می خواستم هر وقت به من فرزندی داد،سالم و صالح باشه،باشی. برای جشن تولدت خیلی دلمون می خواست مامانی و بابایی و دایی هاتم می آمدن،اما متاسفانه واسشون مشکل بوداین همه راهو بیان کرمان واسه همین قرار شد تولدت...
11 آبان 1390

اولین قدم های سوگل

سلام دوستان گلم سوگل مامان کم کم داشت تمرین راه رفتن می کرد که متاسفانه به دلیل بیماری ویروسی یک هفته شدیدا مریض شد.همه ما حسابی اذیت شدیم و واسش غصه خوردیم و چون دوست ندارم دوباره اون چند روز یادم بیاد دیگه توضیح نمی دم چی شد فقط از خدای مهربون می خوام هیچ کوچولویی بیماری سخت نگیره. و اما شنبه گذشته مونس مامان بهتر شد و دوشنبه شب (02/08/90) بعد از اینکه مهمانی که داشتیم تمام شد و مشغول جمع و جور کردن خونه بودیم دلبر مامان به تنهایی 3 قدم راه رفت و ما کلی خوشحال شدیم روز جمعه هم واسه نفسم یه جفت کفش خوکشل خریدیم.   ...
11 آبان 1390

آغاز ماه دوازدهم

سلام امشب با 5 روز تاخیر فرصت کردم پست جدید بذارم. آخه این چند وقت واقعا فرصت نکردم. مونس مامان یه ده روزی میشه که چهارمین دونه برنج خوشگلت درآمده.و تقریبا از همون موقع هم یاد گرفتی دوتا از مکعب های رنگیتو روی هم بذاری.یک ماهی هم هست که می تونی حلقه های بازی رو توی پایش قرار بدی و البته بعد از انجام هرکدومش منتظر تشویقی و واسه خودت دست می زنی.تنها وایستادنم خیلی دوست داری. یادگرفتی به اسب بگی اب و غاشق تماشای برنامه های مستند حیواناتی و همچین موقعی پای تلویزیون میخکوب میشی و با دقتی که انگار متوجه میشی نگاه می کنی که من دلم می خواد بجومت! راستی مامان از اول مهر سرکار نرفته و اینطوری وقت بیش...
16 مهر 1390

آخر تابستون

سلام دوست جونا! خوبین؟این چند روز به سوگل مامان خیلی خوش گذشت چون از شنبه گذشته مامانی و دایی ها پیشمون بودن(بابایی هم که پیشمون بودن).بعدشم اون یکی مامانی و بابایی و عمه آمدن بهمون سرزدن.خلاصه خیلی خوب بود مخصوصا اینکه بابا مسعود سفر کاری رفته بود و اینطوری ما تنها نبودیم. وقتی هم که بابا مسعود برگشت سوغاتی لباسهای خوکشل واسه نفس آورده بود.  اینم از چند روز آخر تابستون که داره تمام میشه ولی خاطرات خوبش واسمون می مونه. دلبر مامان امیدوارم تابستونای تو و همه فرشته های کوچولو مثله هندونه های این فصل شیرین باشه. ...
30 شهريور 1390

آغاز ماه یازدهم

سلام سوگلم برگ گلم هفته پیش خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت.در کنار اینکه ماهه شدی و  عید فطر و جشن عروسی دخترداییم بود،سه تا خبر خیلی خوبم داشتیم: عمه مهسا و دایی محمد کنکور کارشناسی ارشد قبول شدن و دایی علی هم کارشناسی.  دختر نازم یاد گرفتی به برق بگی بق و لامپو با دستت نشون بدی، بگی پا و به پات اشاره کنی و وقتی این کارا رو میکنی دلم میخواد بغلت کنم و چند تا ماچ محکم ازت بکنم! ...
14 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل می باشد